<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

  

 


حرف ها در باطن من می رویند؛ مثل سر زدن جوانۀ سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار!  "

.

.

.

این شبها را دوست دارم،همین شبهایی را که  ماه و ستاره در آسمانند و 

از شیروانی و شاخه برگ های درختان وگل و غنچه و 

گبرگهایِ شبنم ریز،...مِه چکه می کند.


همین شبهایی را که هوا بسیار مرطوب و

سرشار از عطر و بوی بهار نارنج و علف است.

همین شبهایی را که همچون عطر و بوی مولود سه روزه را می ماند...



---جمعه ی هفته ی پیش_عروسی دعوت بودیم.

به سلامتی و مبارکی،عروسیه دختر امیر خان،از سرزمین پدری بود.

والبته عروسی در تالاری حوالی شهرک برگزار می‌شد.زمان اش هم ۱۹ الی خاموشی ستاره ها بود... و من

رونما فرستادم و

عروسی نرفتم.


مامان و عروس بزرگه و مرد شریف و آقای برادر زاده رفته بودند و

گفتند عروسیه قشنگی بود و

خوش گذشت.

الحمدالله.

گفتند امیر خان اشک اش دم مشک اش بود...گفتم .خوب.اکثر باباها همینند.ولی مامان؟امیر خان دختر نداشت که؟مامان گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم"

و خوب.طبق معمول دنیایِ مجازی را با دنیای حقیقی اشتباه گرفته بودم و

خنده ام گرفت و

مامان گفت:باز ام تی سه ر اُویِ دره؟"

گفتم نه.ذهنم آنجا بود.



.

.

.

سالها پیش.یعنی  ۱۳۷۷_

یک روز که مامان اَجی جان را برده بود دکتر.

زن امیر خان بهمراه دختر کوچولویش آمده بودند منزل ما.

گفت،حدیثه پیشت باشه؟برم خرید و برگردم.

گفتم بله، باشه.

زن امیر خان تشکر کرد و

 خوشحال و خاطر جمع رفت.


همین فصل از سال بود و

ساعت پنج عصر.

گفتم،خوب،حدیث خَنَم جان.قشنگ خندید.خنده ام گرفت.خَنم.یعنی خانوم.

گفتم،من باید شام بپزم.متعجب،نگاهی به آسمان کرد و

گفت،الان؟

گفتم،خوب،یواش یواش می پزم،تا شب از راه برسه دیگه.

مجددن حدیث خنم خندید.از اون خنده های چند ساله دختر بچه ها.که ادم خنده اش میگیره...

گفتم بریم؟

و رفتیم آشپزخانه، و او همچون عروسک های انگلیسیِ در دنیای کودک،بورِ بور،موهای وز وزیِ طلایی،گوشه ای نشست و

چند سوال پرسید.

یک _چی پخی=چی میپزی.

دو،همیشه تو غذا پَخی؟=پزی،می پزی.

سه،مامانت غذا های تو رو دوست داره؟

۴،بابات چی؟

برارت؟

گفتم دوتا برار دارمآ.

گفت،عَ اُو؟

پس اون برارت کو؟

گفتم خونه ی آقاجانِ.پرسید اسم اش چیه؟گفتم مردشریف.تکرار کردو

گفت،چه اسم قشنگی.من هم تکرار کردم و

گفتم،آره.واقعا اسم قشنگیِ.بعد چشم هامُ براش لوچ کردم و

او به شدت خنده اش گرفت.از اون مدل خنده هایی که طفل معصوم سرخ و مایل به کبود شده بود و

نفس اش بالا نمی آمد و

بنده مث چی نادم.

خیلی ترسیده بودم .خیلی.

کف آشپزخونه نشستم‌.خدا خدا کردم.

شکر خدا نفسش بالا آمد و

گفت:"وای خودا می شکم."



.

.


هنوز نرفته از عطر آب وُ آواز ِ‌ نیزه‌ها
ببین تشنگی‌های تو تا منتهای ِ کجا
به شامات ِ شبانه‌ام می‌بَرَد ؟

بازآ
که غیاب ِ تو از حدود ِ این همه رویا
هزاره‌ای‌ست
فرستاده‌ی آخرین آواز ِ آدمی...


"سید علی صالحی"










نظرات 4 + ارسال نظر
به وقت دوست داشتن پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1403 ساعت 13:34

(سه عدد پیاز خورد کردم.نمک و زرد چوبه و روغن،به مقدار لازم سرخ کردم.بعد فیله ی اردک خورد شده به اش اضافه کردم.پنج دقیقه بعد. یه دونه گوجه ی نگینی.مقداری فلفل سیاه‌.یک ربع بعد.یک قاشق دونه ی انار ترش‌ .یک دقیقه بعد.از روی اجاق برش داشتم.این خورشتُ پدرم با پلوی دون سوا و مخلفات زیتون و پیازچه _خیلی دوست داره.)...

.
.
.
سلام و درود بر شما بانو باران عزیز

به وقت دوست داشتن هستم ، لطفا منو همینگونه بشناسید و بپذیرید. و باید به شما بگم چه زیبا ست دیدن باران و خواندن از کودکی های حدیثه خانوم گل...
دوست عزیز ، من خیلی وقته دارم چراغ خاموش وبلاگ شما رو می خونم و نوشته ها تونو دنبال می کنم و خصوصا هر بار که گریز می زنید به خاطرات قشنگ گذشته هاتون از خوندن متن ها و همچنین دیدن عکسهای زیبا و هنرمندانه تون لذت می برم.
از لحاظ سنی من کمی کوچکتر از شما هستم.سی و یک ساله ام.متاهل و ساکن تهرانم.و یک دختر کوچولو مثل حدیثه ی داستان شما دارم.یک دختر بچه ی چشم عسلی و بسیار زیبا و تو دل برو با خصوصیات اخلاقی منحصر بفرد خودش که بسیار هم عزیز کرده ی باباشه.

بعرض برسونم که ، دستور پخت غذای شما رو من هم دیشب اجرا کردم و
چقدر ساده و آسان و کوتاه مدت بود درست کردنش .خصوصا با تایم های ذکر شده ی شما.دخترک من هم عاشق این دستور پخت غذایی شما شد.
فقط ببخشید بجای گوشت اردک ( چون نداشتم و تهیه ش هم برام سخت بود) مجبور شدم از بقایای گوشت مرغ موجود در یخچال مون استفاده کنم.البته بدون ریختن پیاز ( دلیلشو توضیح می دم ) بجای انار ترش هم ( چون متاسفانه اونم موجود نداشتم)از کمی رب کمک گرفتم.و در پایان کار بدون زیتون و با حضور کمی ترشی مخلوط در نهایت معجونی شد وسوسه انگیز که بیا و ببین ، نگو و نپرس.
و اینگونه بود که حدیثه ی من هم به راحتی مثل پدر شما عاشقش شد.راستش دخترکم خیلی بد غذاست و البته در این مورد به پدر گرامیش رفته ، شوهرم از پیاز به هر نوعش ( خام و سرخ شده تو هر غذایی متنفره و هر بار که توی خورشت با پیاز مواجه بشه با چنگال برش می داره می ذاره رو سفره و اعتراضشو اینگونه بی سر و صدا به من اعلام می کنه ، من هم هر بار خیلی خونسرد و بیصدا بهش چشم غره می رم و خیره می شم که بفرما عشقم تحویل بگیر عزیز دردونه تو با این بد غذا بودن خودت و به ارث گذاشته شده ی جنابعالی در محصول مشترکمون ، و با چشم و ابرو حالیش می کنم که آقای من این بار هم وظیفه ی پاک کردن و شستن و زدودن لک های روغنی سفره بعهده ی جنابعالیه...
خلاصه اینکه ممنون از محبت شما بانو جان و دستتان درد نکنه بابت نوشتن از همه چیز و ببخشید که چراغ خاموشم.
چه زیبا می نویسید ، هر بار با خوندن توصیف های شما از یک خاطره ، یک حس خوب و نرم و لطیف از بیاد آوری خاطرات خودم رو هم در من زنده می کنید.. احسن بر شما..که دوست داشتنی و با دقت و نظم و ترتیب و با نثر روان و ساده خاطره ها رو بیاد میارین و به تصویر می کشین ، و چه بی دغدغه و آسوده و راحت هستین از بیان کردن و نوشتن در موردشون بدون واهمه داشتن از قضاوت و داوری نزدیکان و دیگر مخاطبان در مورد خودتون .. و این کار شما خیلی دلچسب منه.
دوستدار شما : به وقت دوست داشتن..

سلام و درود بر شما،خیلی خوش آمد و صفا آوردین عزیز.
خیلی خیلی ممنون از همه نظر لطف و محبت شما.
والا قدم شما با هر اسم و نامی روی چشم ماست.
خیلی خیلی ممنون بابت تصویر کردن دختر کوچولویِ نازنین تون،
الهی در کنار والدین و به اتفاق همه ی عزیزان عزیزش سلامت و شاد باشه همیشه.

کامنت شما خیلی خیلی قشنگِ،خصوصا سفره ای رو که به تصویر کشیدین و....
من اما پیاز و پیاز داغ رو عاشقم.همین خورشتی که برای دختر خانوم تون درست کردین،برای خودم درست میکنم.البته با پیاز داغ و فیله ی مرغ.و اندکی رب انار و رب گوجه،
اینجا به اش میگیم واویشکا،با گوشت مرغ،اردک،غاز،بوقلمون،گوسفند و
گوساله+دل و جگر گوسفند درستش می کنیم.که هر کدوم شون طعم و مزه ی خاص خودشونو دارن...
احسنت بر شما که با دختر خانوم حساس به غذا،صبوری می کنید.
اختیار دارید عزیز،من از شما ممونم که وقت گذاشتین و خیلی زیبا نوشتین و تصویر کردین.
درخصوص قضاوت و،....پناه و توکل به خدا.امیدوار و آرزومندم.راحتی و آسودگی وجودی و
روح و روانی برای همه و همه ی ما برقرار باشه همیشه.
راستی یه پستی نوشتم‌.چه خاموش .چه روشن؛متشکر و سپاسگزارم که می خونیدش.
و بیکران سپاس ها از همه حس خوب و نیکی که منتقل کردین‌.
خط آخر کامنت تون ام،باعث شد بخندم.چون یاد نامه ی هم خدمتی دایی کوچیکه افتادم.
دست دایی بند بود.گفت تو بخوان.نامه رو براش خوندم.در آخر نوشته بود:
دوستدار شما،لات خیابان لاهیجان.
از خنده غش رفتم.

و همچنین عزیز گرامی

داستان کوتاه منصور چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 21:51 http://Mansourgholizadeh89.blogfa.com

با سلام ودرود فراوان ، با داستان کوتاه فراموشی تلخ به روزم ومنتظر شما ممنونم....

سلام بر شما همتباری عزیز و
گرامی ام،خیلی ممنون و سپاسگزارم،به روی چشم...

سلام چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 08:52

با درود
بله همان خواهر همسر هست

سلام و
سپاس

سلام دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 08:58

با درود
و روزی خوش
تصاویر عالی
یعنی دختر های دهه هفتاد هم عروس شدند
چه جالب
دختر های دهه شصت در تهران هنوز مجرد اند
و دیگه امیدی به یافتن همسر ندارند
دلم سوخت برای دخترهای باجناق
چون مادرشان زندگی موفقی نداشت
دختر هایش هم از ازدواج منع کرد
و دو دسته گل زیبا و مومنه را مجرد نگه داشت
بگذریم
اون خنده و ریسه و کبود شدن حدیثه کمی غیر عادی بود
بهر حال به خیر گذشت

درود بر شما
خیلی ممنون،سلامت باشید؛ همچنین برای شما و عزیزان عزیزتون.
مرسی از توجه ی شما،دیروز دادا گفت،چرا اینجا ؟یهو جنگل شده.


بله؛طبق گفته مرد شریف دختر خانوم های دهه هشتادی(85/86حتی) هم عروس شدن و
به سلامتی وام ازدواج شون ام گرفتن و
چند تا از دهه شصتی ها هم پدر بزرگ و
مادربزرگ شدن.

دل منم سوخت،برای آن دختر خانوم ها و برای پدر و مادر شون.متاسفانه برخی از خانوم دبیرها هم با همین مادر موافق اند.
نا امید شیطونِ.دختر دختر عمه ی بابام.دهه ۵۰ هستند.دو سال پیش،با یه آقا پسری که،متولد ۱۳۵۱ هستند و از مادرش نگهداری می‌کردند و
بابت همین ازدواج نکرده بودند.ازدواج کردند.

بهرحال امروز روز بارانی و
قشنگیِ برای دعا کردنِ....ولیکن از خداوند براشون دوست و یار موافق آرزو(وقت دعا نوه گل تون به ذهن و دلم آمد❤خصوصا اینکه خلق و خویِ دسته گلی ام دارن)مندم.

بله،گویا این مدل خندیدن و...هنوز براش مونده.من همون روز به مادرش گفتم.گفت مدل خندیدنش اینجورِ.و از آن سال تا حالا،من حدیثه رو از نزدیک ندیدم.چونکه زمستون همان سال،کلهم کوچ کردیم رشت.ومن، دورا دور حدیثه رو یک بار دیدم.یک بار هم عکس نامزدیش رو.
گویا چندی پیش،رفته بودن پیش مامان،برگ سیر بگیرن،حرف تو حرف شد.حدیثه منو به یاد نداشت.مامان برگشت گفت،خوب،تو بچه بودی،یادت نیست.ولی اون یادت میکنه.می پرسه چه یادی؟مامان میگه ،وقتی برات غذا کشید.خوردی و تشکر کردی.بهش گفتی خوشمزه بود. و بعد با ناراحتی گفتی:" می مار مره نپخه"=مامانم برام نمی پزه.
(سه عدد پیاز خورد کردم.نمک و زرد چوبه و روغن،به مقدار لازم سرخ کردم.بعد فیله ی اردک خورد شده به اش اضافه کردم.پنج دقیقه بعد. یه دونه گوجه ی نگینی.مقداری فلفل سیاه‌.یک ربع بعد.یک قاشق دونه ی انار ترش‌ .یک دقیقه بعد.از روی اجاق برش داشتم.این خورشتُ پدرم با پلوی دون سوا و مخلفات زیتون و پیازچه _خیلی دوست داره.)
که همین باعث خنده .از همان مدل خنده اش شد و ...مامان گفت تا نفس این دختر بالا بیاد، .بینایی چشم هام رفت.
بعد یه لحظه مکث کرد.گفت خداکنه پیش فامیل شوهرش نخنده.ومن خنده ام گرفت و او یاد خواهر شوهر کوچیه اش افتاد

آقای امیر علی خان؟جسارتا،مامان این دختر خانوم ها،همون خواهر خانومی هستند که،پیش از تشریف فرمایی شون،شما راهی اماکن زیارتی می شدین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد