یاد وقتی افتادم که می رفتم روستا خونه ی عمومامه؛ خونه ی قدیم ما هم دستشون بود. می رفتم اون جا و می زدم زیر آواز؛ زور می زدم چهچهه بزنم!
روستای آقاجان،خاله سفیده می زد زیر آواز.عمو صفر.آقاجان.دایی کوچیکه.مش حسن. روستای پدری،عبدل دایی و اِبی،می زدن زیر سوت.خصوصا وقت هایی که پرچین باغ و منزل شونو مرمت می کردن. مثلا از کرخه تا راین سوت می زدن. عبدل دایی شوهر خاله سکینه اس.خاله سکینه همونیه ی که با خشت آجر گِلی درست می کرد.ابی ام پسر عبدل دایی، از زن اولشه.با پدرجان هم سن ساله ویه ریزه مث من.شیرین می زنه. مامان گفت وقتی فهمید دنیا اومدی.اومد خونه ی پدربزرگ و عمه نازی رو صدا کرد و پرسید؛مامد زای چوم بترکانه؟" عمه غَش رفت.گفت پس چی.گفت بیارش ببینم. وقتی ام نوزادو دید گفت.واای.اَنه چومان چه نی پیلّیه:)) بله، با توجه به دکلمه ای که پیش تر ها در وبلاگتان گذاشته بودین،صدای شما خوب و آبی است .لاکن چهچه رو بیخیال شیم.آواز تان قطعا خوب وآرام است. بمبوره آقای بابایی. خداوند شما رو به اتفاق همه ی عزیزان عزیزتون حافظ و نگهدارباشه همیشه. روح عمومامه و زن عمو شاد و قرین رحمت الهی...
مصاحبه ای قبل از انقلاب از رادیو پخش شد استاد شهریار پیرامون تبدیل عشق مادی به معنوی صحبت های دلنشیننی کرد کاش یک بار دیگه آن مصاحبه سال ۴۹ پخش بشود می گفت من با او ساعتها همدیگر را مشایعت می کردیم از دانشگاه تا خانه ی معشوق و بر عکس گذار زمان را درک نمی کردیم مصاحبه کننده پرسید استاد میگن که او بعد از فوت شوهرش به شما نامه نوشت و آمادگی خود را برای ازدواج اعلام کرد استاد جواب داد بله بعد نیمساعت تمام در مورد عشقی که تبدیل به عشق خدایی شد صحبت کرد
میگن قدرت عشق اونقدر زیاده که می تونه فلز وجودی انسان رو تغییر بده. آن دل که در او عشق نیست گِل است و دل نیست! ولیکن به نظر بنده .استاد شهریار اگر در جوانی عشق مادی رو تجربه نمی کرد.هرگز نمی توانست سال ۴۵/(چند سال داشتن؟۶۵ سال؟) عشق معنوی را دلنشین به تصویر بکشد . وعشق حکومت الهی است بتجلیهات انوار حق بر دلهای پاک. بسم الله نور
به قول معلم مان ترشی نخورد به یک جا می رس د کرمانشاه بعضی وقتها ججوون های عاشق همین طور در محل کوچه باغی می خواندند عاشقی اون زمان هم خیلی رویایی بود که فکر نمی کنم هیچ جوان امروزی درکش کند
یکی از بستگان دور آقاجان "شعبون معمار" بود/هست. گاهی در هین کار می زد زیر آواز. مثلا یک روز صداش می آمد که می خواند؛ دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره لبای خشکیده م حرفی واسه گفتن نداره چشای همیشه گریون آخه شستن نداره....
راجب عاشقا و رویاهاشون...خوب.قضاوت سخته.عاشق با عاشق ،معشوق با معشوق فرق می کنه
یاد وقتی افتادم که می رفتم روستا خونه ی عمومامه؛ خونه ی قدیم ما هم دستشون بود. می رفتم اون جا و می زدم زیر آواز؛ زور می زدم چهچهه بزنم!
روستای آقاجان،خاله سفیده می زد زیر آواز.عمو صفر.آقاجان.دایی کوچیکه.مش حسن.
روستای پدری،عبدل دایی و
اِبی،می زدن زیر سوت.خصوصا وقت هایی که پرچین باغ و منزل شونو مرمت می کردن.
مثلا از کرخه تا راین سوت می زدن.
عبدل دایی شوهر خاله سکینه اس.خاله سکینه همونیه ی که با خشت آجر گِلی درست می کرد.ابی ام پسر عبدل دایی،
از زن اولشه.با پدرجان هم سن ساله ویه ریزه مث من.شیرین می زنه.
مامان گفت وقتی فهمید دنیا اومدی.اومد خونه ی پدربزرگ و
عمه نازی رو صدا کرد و پرسید؛مامد زای چوم بترکانه؟"
عمه غَش رفت.گفت پس چی.گفت بیارش ببینم.
وقتی ام نوزادو دید گفت.واای.اَنه چومان چه نی پیلّیه:))
بله،
با توجه به دکلمه ای که پیش تر ها در وبلاگتان گذاشته بودین،صدای شما خوب و آبی است .لاکن چهچه رو بیخیال شیم.آواز تان قطعا خوب وآرام است.
بمبوره آقای بابایی.
خداوند شما رو به اتفاق همه ی عزیزان عزیزتون حافظ و
نگهدارباشه همیشه.
روح عمومامه و زن عمو شاد و قرین رحمت الهی...
مصاحبه ای قبل از انقلاب از رادیو پخش شد
استاد شهریار پیرامون تبدیل عشق مادی به معنوی صحبت های دلنشیننی کرد کاش یک بار دیگه آن مصاحبه سال ۴۹ پخش بشود
می گفت من با او ساعتها همدیگر را مشایعت می کردیم از دانشگاه تا خانه ی معشوق و بر عکس گذار زمان را درک نمی کردیم
مصاحبه کننده پرسید استاد میگن که او بعد از فوت شوهرش به شما نامه نوشت و آمادگی خود را برای ازدواج اعلام کرد
استاد جواب داد بله
بعد نیمساعت تمام در مورد عشقی که تبدیل به عشق خدایی شد صحبت کرد
میگن قدرت عشق اونقدر زیاده که می تونه فلز وجودی انسان رو تغییر بده.
آن دل که در او عشق نیست گِل است و
دل نیست!
ولیکن به نظر بنده .استاد شهریار اگر در جوانی عشق مادی رو تجربه نمی کرد.هرگز نمی توانست سال ۴۵/(چند سال داشتن؟۶۵ سال؟) عشق معنوی را دلنشین به تصویر بکشد .
وعشق حکومت الهی است بتجلیهات انوار حق بر دلهای پاک.
بسم الله نور
به قول معلم مان
ترشی نخورد به یک جا می رس د
کرمانشاه
بعضی وقتها ججوون های عاشق همین طور در محل کوچه باغی می خواندند
عاشقی اون زمان هم خیلی رویایی بود
که فکر نمی کنم هیچ جوان امروزی درکش کند
یکی از بستگان دور آقاجان "شعبون معمار" بود/هست.
گاهی در هین کار می زد زیر آواز.
مثلا یک روز صداش می آمد که می خواند؛
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیده م حرفی واسه گفتن نداره
چشای همیشه گریون آخه شستن نداره....
راجب عاشقا و رویاهاشون...خوب.قضاوت سخته.عاشق با عاشق ،معشوق با معشوق فرق می کنه
ای جون دلم عزیزمی خواهر
جوووووون و دلت سلامت عزیز جون و دلم
تفاوت انسانهای شاد و
غمگین در داراییهایشان نیست؛
انسان های شاد به داشتههایشان نگاه میکنند
و غمگینها به نداشتههایشان
بله،باید شاکر بود و
قدر داشته ها را دانست.
سپاس از حضور تون
سلام شبتون بخیر . به به عجب انتخابی احسنت به این صدا واقعا که به این میگن استعداد جدا که ارزش بارها شنیدن داره انتخاب زیبائیه خسته نباشین
سلام بر شما
خیلی ممنون از حضور و نظرلطفِ بسیار تان.
زنده سلامت باشید