<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

چو تالار آیینه.....

 

 

.

.

.




2_پری روز_بعد غن ناهار...؛یهو یادم افتاد دی شب، چه خوابی دیده ام،به اش گفتم،مامان؟خواب دیدم من و شما رویhttps://shahr20.ir/39870/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D9%85%D8%B9%D8%B5%D9%88%D9%85%D9%87%D8%B3-%D8%AA/ ایوان بودیم.لبخند زد.گفت.آخی.گفتم؛ می دیل به واست بی شیم.چوپان گفت.تو که کارت واکسن نداری.پس  جای تو.من میرم.آن وقت.برام شکلک در آورد.مرد شریف گفت،اونو ول ش کن.همین که خواب دیدی.یعنی رفتی.بعدِ جمله اش.خواب ام تو ذهنم مرور شد.درست گفت.ما همراه مامان رفته بودیم. و واقعا.شلوار کبریتیِ ،خیلی به ات میاد...



3_مگه هنوز؟! قرص روان گردان مُدِ؟!



4_یکی از بستگان دور،سالهاست خودش را به نصف جهان  تبعید کرده است.مراسم خاله جان آمده بود.و از آن وقت تا حالا،خبری از ایشان نداشتیم.خاله جان.جریان تبعیدش را گفته بود.و بارها برایش گریسته بود.وبعد میگفت.نام و نام فامیلش.واقعا به اش می آید...،گویا ایشان با شوهر خاله ،دوست و همکلاسی بودند/هستند.و به منزل شان می رفت...

من یک بار بیشتر ندیدم شان.همراه پدرجان بودم.پدر جان برای اذیت کردنش،زیر پایش ترمز کرد.نگذاشت پدرجان پیاده شود.همان طور.سرش را از شیشه ی ماشین تو فرستاد و

همان طوری که،پدر جان را می بوسید.متوجه ی ماجانِ ۱۵ ساله شد و

 فورا گفتم سلام! _وایشان همان شکل.مات شان برده بود.و آن وقت.ماجان یاد آن سالی افتاد.آن سالی که.نه ساله بود.تهران رفته بود. و هرکسی او را همراه کبری دیده بود.می گفت:"خیلی شبیه همید! "

پدر جان گفت،این ماجانِ منه.وآن وقت که.جوابی نشنید.گونه اش را بوسید. و ایشان به خودشان آمدند و پرسیدند،چی گفتی مامد آقا؟باباجی گفت،گفتم ماجانِ منه.باعصبانیت گفت،چه وقت شوخیه مامد آقا؟!باباجی گفت.دور از جانش.دور از جان همه عزیزان...این تن....

مراسم خاله جان آمده بودند.و از آن وقت تا حالا.خبری از ایشان نداشتند....با شوهر خاله هم.ارتباط چندانی نداریم...که از ایشان ..جویای احوال شان باشیم...‌ولیکن،


پدر جان باهاش تماس گرفت.گفت؛دختر و پسرم،دوقلوها. هر دو ازدواج کردند.گفت بازنشسته شده ام.وخوب.زندگیِ دیگه. مجددن. مشغول به کار شدم...

پدرجان گفت،بیا ببینیمت ری.گفت،گرفتاری زیاده مامد آقا.چشم.هر وقت آمدم.خدمت می رسم.

پدر جان گفت،اسماعیل؟!

گوشی روی بلند گو بود.ایشان کنج کاوانه گفتند،بله مامد آقا؟!و آن وقت.ما.من و مرد شریف.دانستیم.پدرجان با جمله اش. می خواهد.از غم صدای ایشان بکاهد و.....لاکن.از پدر جان هنوز فاصله نگرفته بودیم که،

با صدای خنده ی جفت شان.بلند خندیدیم.



5_مامان با نگرانی گفت:"حالِ عمه افضل خوب نیست! "

توکل به خدا.دعا میکنم. به لطف یزدان حال همه ی دوستان و دشمنان خوب و خوش و سلامت باشد همیشه.ایضا عمه افضل و افسر و نازی و حسن عمو و زن عمو مهوش و  همه ی عزیزان  شان.




پ.ن_و نو می شود کهنه ،

وقتی که از پنجره ی حنجره ی تو گذر می کند
و تالار پژواک را در دل و جان تو به صد چلچراغ از برافروختن....




https://s4.uupload.ir/filelink/LrSMlB3yqXH4_5c9c6f4fa4/avaz-tamanaye-doost-abooata_f8lt.mp3